- نویسنده : مدیر مسئول
- 26 آذر 1401
- کد خبر 14702
- 658 بازدید
- بدون نظر
- ایمیل
- پرینت
سایز متن /
اربعین ۱۴۰۱
نمی دونم از کجا شروع کنم، از تماس رفقای قم یا گیلان که هر دو تا شون برای رفتنم به کربلا پیشنهاداتی داشتن، کافی بود انتخاب ام را بگم.
من که هنوز تو اداره درگیر آماده کردن گزارش های هفته دولت بودم، مونده بودم به هزینه سفر فکر کنم یا پاسپورت تاریخ انقضا گذشته خودم، به هر حال اینکه اربعین عراق باشم فکرشم خستگی های اون روز و از تنم در می کرد. روز ها می گذشت و من کماکان در تلاطم این مشکلات با خودم غوطه ور بودم. به خودم که اومدم دیدم ظهر روز پنجشنبه هیفدهم شهریور ( یازدهم صفر ) چشمم دوخته شده به عقربه های ساعت و روی صندلی های سالن ” عصر آفتاب ” منتظر اومدن مهدی احمدی نشستم.
بعد تحمل استرس های زیاد که قراره چه اتفاقی بیوفته دیدم یکی دستم رو گرفته و صاف منو آورده همون جایی که فکرش رو نمی کردم. خودمم جواب این سوالو نمی دونستم که چرا دوباره سختی های سفر کاروانی اونم دانشجویی رو دارم انتخاب می کنم.
حالا دقیقا همون جایی هستم که میگن اگه ارباب بطلبه، بهت از جایی می بخشه که خودتم فکرش رو نمی کنی؛ فکرش هم نمی کردم که امسال هم قسمتم بشه بعد دو سال دوری دوباره تو «مشایه» قدم بزنم.
پنجشنبه ۱۷ شهریور :
از دیروز شروع کردم به جمع کردن کوله، هر جوری هست باید امروز تمومش کنم. برای نماز صبح که بیدار شدم دیگه خوابم نمی برد. وقتی به کش و قوص های تمدید پاسپورت فکر می کنم، یادم میاد من کی ام و کجای این کائنات هستم. امروز ساعت ۱۳:۰۰ تجمع داریم، قبلش باید برم حرم و اذن سفر از بیبی بگیرم تا بعد راهی سفر بشم. قبل نماز ظهر وقت خوبی بود که حرم برم، بعد زیارت راه افتادم.
بعد چند دقیقه معطلی پشت در سالن که همه منتظر بودن و اذان هم گفته شده بود، نمازمو داخل نمازخونه سالن خوندم. صحبت ها واسم تکراری بود اما باید می نشستم تا مهدی بیاد. وقتی که گوشیم زنگ خورد و اسم مهدی رو دیدم قبل جواب دادن مطمئن بودم این اولین ناهماهنگی نیست که مهدی بابتش داره با من تماس میگیره و می تونه آخریش هم نباشه، مهدی احمدی دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی قم از رفقایی بود که باهاش تو سازمان آشنا شده بودم.
ساعت ۱۷:۱۵ اولین اتوبوس خواهران راهی شد و برای اتوبوس ما باید صبر می کردیم. ساعت ۱۹:۰۰ اتوبوس ما اومد و حرکت کردیم. چیزی از راه افتادن مون نگذشت که تو پایانه پیاده مون کردن و گفتن که ایستگاه قطار خواهران جا به جا شده و از قطار جا موندن. می خواستن با اتوبوس ما خواهران جامونده رو به ایستگاه مورد نظر برسونن، اینکه چطوری بین اون همه آدم یک نفر بلیط ایستگاه قطار رو چک نکرد قابل باور تر از این بود که ما از اتوبوس پیاده بشیم تا این اتوبوس بره اونایی که جامونده رو به ایستگاه بعدی قطار برسون! به هرحال هیچ کس حاضر نشد از اتوبوس پیاده بشه.
ساعت ۲۱:۰۰ ؛ اینجا موکب اداره کل راهداری و حمل و نقل جاده ای اراک که برای شام و نماز موندیم. امشب از شوق سفر نمی تونم بخوابم، هی با خودم مرور می کنم؛ جدی امسال هم ارباب منو طلبیده یا دارم خواب می بینم.
جمعه ۱۸ شهریور :
بعد از حرکت دیروز از قم، نماز صبح امروز مون تو خیابون های اندیمشک خوندیم، هنوز نتونستیم به مرز برسیم و مسیر حرکت اینه که از قم به سمت اندیمشک بیایم و بعد، از مرز مهران خارج بشیم. خیلی دلم برای خوزستان عزیزم تنگ شده بود، چیزی جز دیدن کاروان ها و اشتیاق زائرین اربعین تو خیابونهای خوزستان اونم تو صبح به این زودی نمی تونست حالمو خوب کنه.
گرفتاری های جا به جایی دیروز باعث آشناییم با چندتا دانشجو شد که اونا رو نمی شناختم. فعلا محمد و آرین و سجاد بودن که باهاشون حرف زده بودم. تو این سفر صادق، از رفقای دوران دانش آموزیم هم هست. چقدر دلم واسه بحث های فلسفی با صادق تنگ شده بود.
ساعت ۰۷:۰۰ ؛ درحالی که همه خواب هستن افتادیم تو ترافیک؛ چندین کیلومتری دهلرانیم و هنوز به شهر ایلام نرسیدیم. ساعت ۰۷:۳۵ درحالی که هنوز بچه ها خوابیده بودن صدای مسافرای اتوبس های جلویی می اومد که داد می زدن “باز شد _ باز شد !”معلوم نبود چی باز شد ولی هر چی هست یه چیزی باز شده که به این گره کور ترافیک چند کیلومتری بی ربط نیست.
ساعت حوالی ۱۴:۰۰ به وقت ایران؛ تازه رسیدیم به رسیدیم به پایانه مرزی مهران و آفتاب داغ ظهر که البته بهش فکر نمی کردم، تو اون شلوغی مرز چند تا از بچه های سازمان دانشجویی قم رو دیدم. اذان گفته بودن و رو که نماز خوندیم، ناهار رو برای بعد رد شدن از مرز گذاشتیم.
ساعت ۱۷:۰۰ به وقت عراق؛ به سختی از مرز رد شدیم و الوعده وفا باید می رفتیم سمت موکب “ابوالمهدی المهندس” اما چون اشتباه رفته بودیم مجبور شدیم بعد یه استراحت دوباره راه بیافتیم و از مرز فاصله بگیریم. این فاصله چیزی حدود چهار کیلومتر بود. چقدر خوشحال بودم وقتی کوله ام می دیدم، چیزی نیست فقط
یه مشکل خیلی جزئی برای دوربینم پیش اومده بود، خیلی خیلی جزئی …
قبل اذان مغرب رسیدیم و چند دقیقه بعد از نماز مغرب و عشائ با اتوبوس به سمت نجف راه افتادیم، مسیر طولانی بود اما بیشتر از چیزی که فکر می کردیم طول کشید؛ طوری که ساعت ۰۲:۰۰ به نجف رسیدیم. در طول مسیر هم با استقبال زیاد موکب دارای عراقی رو به رو شدیم که اصرار داشتن برای شام بمونیم و بعضی ها شون وارد ماشین می شدن و میوه و تنقلات بین بچه ها تقسیم می کردند. برای ما که ناهار هم نخورده بودیم و خستگی و انتظار مداوم پشت مرز همین ذوق برادران موکل دار عراقی خستگی رو از تن مون در می کرد.
شنبه ۱۹ شهریور :
ساعت ۰۲:۰۰ بعد رسیدن به ورودی شهر نجف، پیدا کردن مسیر موکبی که محل قرار بود، اصلی ترین مشکل گروه شده بود. چون اون عزیز دل ما که خیلی فکر کرده بود تا تونسته بود آدرس موکب قرار رو از روی لوکیشن گوگل مپ اسکرین شات بگیر و چاپ کن؛ نمی دونم چقدر اما اینقدر پیاده راه رفته بودیم که صدای اذان رو زیر پل اصلی شهر نجف شنیدیم و همون جا تصمیم آقای غفاری تصمیم گرفت که برای ادامه مسیر دو تا ون کرایه کنیم. اینقدر مسیر دشوار و دسترسی دوری داشت وقتی رسیدیم نماز صبح مون قضا شده بود، مهدی احمدی کجایی که بشنوی تو دلم چه حرفا بهت نمیزنم.
چیزی که شیرینی رسیدن به این موکب رو داره برای همه تلخ می کنه و همه رو نگران کرده این که اون ون اول کجاست؟ ونی که توش خواهران سوار شدن حالا هیچ کس ازش خبر نداشت. اما این تازه شروع درد سر های ما بود چون چیزی نگذشت که حوالی ساعت ۰۹:۰۰آقای الله وردی رسید و با رسیدنش همه رو بیدار کرد که خواهران با یه اتوبوس اومدن، باید اینجا استراحت کنن. شاید براتون سوال بشه چجوری جمعیت یه ون شدن یه اتوبوس؛ خوبه بدونید که این اتوبوس همونایی بودن که دیروز از قطار جامونده بودن و دیشب ساعت ۰۱:۰۰ از مرز رد شدن.
بعد جمع کردن وسایل چند نفرمون یه پیرمرد رو پیدا کردیم که ماشین لوکس خارجی داشت و ما رو تا نزدیک ترین جایی که می شد، به حرم رسوند. بعد یه خورده پیاده روی ساعت ۱۰:۳۰ به موکب ” فاطمه الزهرا (س) ” که برای سپاه محمد رسول الله تهران بزرگ بود رسیدیم تا استراحت کنیم.
برای استراحت تا نماز خوابیدم، بعد اینکه نمازم خوندم رفتم برای بقیه بچه های گروه آب و ناهار گرفتم. حتی نمی تونید فکر کنید چه گرمایی اینجا هست. حالا از کل کاروان فقط ما موندیم، من، علی راقبیان، شهاب احمد زاده، داوود اخواست، آقا سجادی، محمد قراگوزلو و بین اون هم_همه تنها صدایی که می شنیدم صدای خادمی بود که پشت سر هم می گفت: زائر محترم اینجا جا نیست، داخل نیا!
بچه های تصویر بردار تقریبا ساعت ۱۳:۳۰ لوکیشنی براشون ارسال شد و رفتن. شرایط مناسبی برای ادامه موندن نداشتیم و هوا به شدت گرم و پر گرد و غبار، رفت و آمد زیاد و سر و صدای شلوغی و خیابون اجازه نمی داد بهت چشمات روی هم گرم بشه. حالا شدیم چهار نفرکه عصر ساعت ۱۷:۳۰ بعد تحویل کوله ها راهی حرم شدیم. قبل از اذان تونستیم خود مون برسونیم به پشت در اصلی ضریح امیرالمومنین (ع) که نماز مغرب و عشاء رو همونجا خوندیم. عجب زیارت دلچسب و شیرینی بود، خیلی حالم بهتر کرد.
بعد زیارت با دیدن پیام تلگرامی حسن فاطمی منش متوجه شدم همون گروهی که دیشب از ما جدا شدن و صبح نرسیدن به محل قرار تو نجف نموندن و خود شون رسوندن عمود ۸۰ ؛ یعنی محل اولین قرار کاروان، بعد زیارت رفتیم شام خوردیم تا ساعت ۲۳:۱۵ برگشتیم به موکب و کوله ها مون گرفتیم تا ما هم خود مون به عمود ۸۰ برسونیم. منم تو اولین فرصت خودمو با یه موتوری رسوندم به خروجی شهر نجف که بعدش با کمی پیاده روی از شهر خارج شدم و از اونجا با یه موتور دیگه ای به سمت عمود ۸۰ رفتم .این درحالی که از داوود و شهاب جدا شدم و آقای راغبیان هم حرم مونده و من تنها بودم.
یکشنبه ۲۰ شهرویور :
اومدنم جالب بود، وقتی که خروجی نجف می خواستم موتور بگیرم کسی حاضر نبود منو ببره و هزینه کرایه رو ۲۰۰ تا ۳۰۰ هزار تومن می گرفتن، اما بعد اینکه متوجه شدن عکاس هستم سر رسوندم دعوا شده بود؛ به قول یکی از بچه ها می گفت زبون مشترک محمد فقط عربی نیست، دوربینش هم هست. بعد رسیدنم به عمود ۸۰ ساعت ۰۰:۴۵ بود که به سختی تونستم موکب مسجد تولیت قم رو پیدا کنم. تابلو یا بنر خاصی نصب نشده بود بخاطر همین مجبور شدم چند بار تا عمود ۸۱ برم و برگردم.
اون ساعت دیگه جایی برای خواب نبود و مجبور شدم زیر میز پذیرش سرمو بذارم روی کوله و تا صبح دم در سپری کنم. با صدای اذان که بیدار شدم و رفتم وضو بگیرم دیدم بعضی از بچه ها تازه رسیدن. بعد خوندن نماز منتظر موندم یه جای استراحت پیدا بشه تا بقیه کاروان برسن و برای بعد از ظهر ادامه مسیر رو طی کنیم.
وقتی که بیدار شدم چند ساعتی به اذان ظهر مونده بود. بعد چند روز اینجا مهدی رو دیدم. خستگی و بی خوابی بود که فقط از چهرهش می بارید. یاد حرفش تو جلسه هماهنگی خادمین افتادم که می گفت: «ما برنامه ریزی های لازم و تدارکات سفر رو مهیا کردیم، اما اینکه چقدر از این برنامه اجرایی بشه بستگی به شرایط عراق داره» و حق داشت، تو این مدت خبر هایی خوبی هم از عراق نمی رسید. از یه طرف درگیری های قبل سفر و بسته شدن مرز و از طرف دیگه بیشتر شدن شور و شوق ملت های مختلف برای شرکت تو این سفر عملیاتی شدن برنامه ها رو سخت تر کرده بود.
دوربین آماده کردم تا توی فرصت مونده به نماز از سوژه های که می شد عکس گرفت استفاده کنم. سوژه هام چیز خاصی نبود جز خوابیدن بچه ها کنار هم یا آشپزخونه مسجد تولیت تا اینکه اذان ظهر شد؛ بعد از نماز هم عزاداری دسته جمعی و ناهار بود.
ساعت ۱۶:۴۵ چیزی نموده تا حرکت کاروان؛ بچه ها درحال آماده شدن برای حرکت هستن. این حرکت اولین قرار دسته جمعی کل کاروان به سمت کربلاست، قدم های سفرم رو به یاد شهید حسن عاشوری بر می دارم، شهیدی که سالهاست بعد شهادتش انس خاصی باهاش دارم.
قبل از غروب برای نماز توقف کردیم، زیاد پیش نرفته بودیم. چقدر دلم برای غروب مشایه تنگ شده بود. باکفش و کوله بشینی لب جاده، همین طور که خیره شدی به غروب آفتاب از پشت سرت صدای موکب دار های عراقی که میگن ” حَلَبیکُم زوار _ حَلَبیکُم زوار ” تو گوشت می پیچه، از رو به رو هم صدای پای زائرا رو می شنوی. به خودت بیای صدای اذان می شنوی و می بینی هوا تاریک شده. بعد نماز به حرکتمون ادامه دادیم، حالا دیگه وقتش شده بود که درد کوله به این سنگینی رو احساس کنم.
دوشنبه ۲۱ شهریور :
ساعت ۰۰:۵۰ برای اسکان به عمود ۳۳۵ رسیدیم، قبل خوابیدن باید یه فکری برای رَم دوربین می کردم که از اول سفر تا حالا خالیش نکرده بودم. هر چقد هم لهجه عربی و مکالمه من خوب بود؛ هیچ امیدی به این نداشتم که بتونم ساعت یک شب وسط جاده لب تاب پیدا کنم.
اما فصل جدیدی از رفاقت من با عکاس و تصویربردار اهل نجف شروع شد، خالی کردن رم بهونه ای برای پیدا کردن و گفت و گوی ما تو دفتر گمشدگان شده بود. بهتر از این نمی شد که با درخواستم برای تصویربرداری هوایی صبح از کاروان موافقت کنه. فصل الخطاب صحبتا مون هم این بود که شماره و آدرس صفحه های مجازی مون بهم بدیم.
وقتی پیش کاروان برگشتم دیدم چمن های رو به روی استراحتگاه خواهران تنها گزینه برای استراحت من هستن، همون جا ایستاده اشک شوق تو چشمام از این همه دلسوزی مهدی تو کاروان حلقه زد. کاری نمی شد کرد و شوق حرم این سختی ها رو می شست و می برد با خودش ولی تازه چشمم گرم شده بود که صدای شدید تصادف همه مون رو از خواب بیدار کرد. تو مسیر اصلی، راننده خوابش گرفته بود و به یه ماشین زده بود. خدا رو شکر تصادفش خسارت جانی نداشت. برگشتم سرجام و دراز کشیدم، قبل خواب به آسمون خیره شده بودم و هنوز باورش برام سخت بود که ببینم رسیدم به مشایه؛ الان دارم طی طریق می کنم. ممنونم ارباب!
برای نماز صبح که بیدار شدم از خستگی دیشب بدنم هنوز درد می کرد، چیزی نگذشت تا هوا هم روشن شد و بچه های کاروان هم جمع شدن و محمود آقای الله دادی همه ما رو از افاضاتش بهره مند کرد، بیخیالی شو دوست داشتم. بعد تموم شدن صحبت های آقا محمود به مسیر ادامه دادیم تا اینکه سر ظهر به عمود ۳۶۴ رسیدیم، دیگه وقتش شده بود که بعد خواب رویایی دیشب به عبارت ” برای برادران جا نیست، خود تون برید دنبال اسکان” عادت کنم.
حالا من و نیما مونده بودیم که فقط به هم نگاه می کردیم؛ کجا باید بریم؟ پیشنهاد من برای قبل پیدا کردن موکب یه حموم سر پایی با آب پاش های موکب دار عراقی بود. باید وسط گرمای سر ظهر عراق خیس آب بشی که باد های خنک مشایه به صورتت بخوره و اون خنکی رو از ته دلت احساس کنی تا بفهمی چی میخوام بگم. اینجا دیگه باید سفارش “پیشگیری بهتر از درمان” رو سر لوحه خودم قرار می دادم تا برای اینکه روز دوم عرق سوز نشم. بعد از نماز و ناهار فرصت خوبی بود که تا غروب هم یه حموم درست و حسابی برم و هم لباسم رو بشورم که قبل حرکت خشک بشه.
بعد از نماز مغرب و عشاء صبحت های حاجی یه تلنگری برای همه شد که به خودمون بیایم، به خودمون بیایم و یه بار دیگه از خود مون بپرسیم برای چی اومدیم؟ شاید به قول مهدی احمدی تو جلسه توجیهی خادمین: این همه راه میای که به امام زمان (عج) بگی اومدم حاضری سربازی خودم رو در راه شما رو بزنم؛ به ارباب بگی هزار و اندی سال پیش یه عده ای روز عاشورا تو کربلا سیاه لشکر دشمن شما بودن، ارباب منم امروز این مسیر رو میام که سیاه لشکر شما باشم.
بعد تموم شدن سخنرانی، مداحی و پذیرایی موکب دار عراقی وقت حرکت شده بود. دلیل اینکه تا شب برای استراحت نموندیم این بود که با نظر دانشجو های دختر کاروان، تصمیم شد حرکت شب باشه تا گرما اذیت نکنه. تغییر زیست و حرکت تو مسیر اربعین داشت روی روحیه منم تاثیر می ذاشت .
امشب همون شبی بود که اول مسیر بهتون گفته بودم، بحث کردن با محمد صادق اینطوری هست که از نحوه مدیریت و عملکرد کاروان شروع می کنی، بعد که به خودت میای میبینی داری درباره اتفاقات خاورمیانه و بین الملل یا علائم آخر الزمان و تحلیل های اقتصادی صحبت می کنی. یکی دیگه از جذابیت های این سفر هم اگه بخوام ازش بگم اینه که شما در طول مسیر یه چهره هایی رو میبینی و به یاد شون میافتی که اصلا یادت نبودن، منم امشب کسی رو دیدم که با دیدنش فقط گریه کردم.
سه شنبه ۲۲ شهریور :
ساعت ۰۵:۰۰ ؛ برای استراحت توقف کردیم. اینجا همون جایی بود که دو سال پیش اومده بودم، با همون شعار که دیده بودم. جایی که لحظه به لحظه اون روزا رو واسم زنده کرد. اما الان حالم خوب نیست، نمی دونم شوق، استرس، هیجان یا هر چیز دیگه ای، ولی اینو خوب می دونم که هر چقدر بیشتر به کربلا نزدیک تر میشم ضربان قلبم تند تر میشه و الان که نشستم کنار جاده و رفتن زوار رو فقط نگاه می کنم. دیشب خیلی ها رو دیدم که روی کوله ها شون نوشته بودن: سلام بر تو ای فرزند زهرا، ما را ببخش اگر دیدیمت اما نشناختیم.
نسیم صبگاهی عراق به اشک های روی صورتم میخورد، تمام وجودمو عشق رسیدن به بین الحرمین گرفته و چقدر اونایی که التماس دعا داشتن تو یادم میان و میرن؛ امین که شب آخر ۳-۴ ساعت با هم بعد از نماز مسجد رفتیم تو خیابون دور زدیم و حرف زدیم. حالم خوب نیست، نمی دونم چرا فقط می دونم یه شور خاصی تو وجودم که تا حالا حسش نکردم.
من که بچه ها رو دیدم از خستگی دیشب خوابیدن، دوربین رو برداشتم و برای عکاسی از مشایه یک ساعتی تو جاده برای خودم می چرخیدم، دنبال سوژه خاصی نبودم بلکه هر چی به چشمم می خورد می گرفتم چون همش چشمم به اون چهار گیگی بود که از شصت و چهار گیگ واسم مونده بود، می خواستم رم کامل پر کنم که بعد خالی اش کنم.
حین برگشتن رفتم که چند تا عکس هم از نیروهای فدرال عراقی بگیرم، بعد عکس گرفتن نشستم کنار شون تا باهاشون صحبت کنم. صندلی به تعداد ما نبود، من که روی زمین نشستم هر سه تا شون هم با من روی زمین نشستن. دو نفر شون که از نیرو ها بودن شروع کردن به معرفی کردن، یکی شون که اهل ناصریه عراق بود و از سفر های توریستیش به انگلیس و آمریکا می گفت، دومیشون هم اهل بصره و از خانواده پر جمعیتی بود. منم بعد تموم شدن صحبت ها شون به زبان عربی تا جایی که بلد بودم شروع کردم خودم رو به عربی معرفی کردن.
نمی دونستم چی بگم که بتونم با فرمانده شون هم حرف بزنم، اولین سوالی که به ذهنم رسید رو پرسیدم:
نظر شما درباره پیاده روی اربعین و این جمعتیی که می بینید چیه؟
سوال من که تموم شد دیدم فرمانده شون با یه شور و هیجانی شروع کرده به تعریف و تمجید از زائرین، صحبتاش طولانی بود و بخاطر لهجه ای که داشت همه حرفاشو نمی تونستم متوجه بشم اما چیزی نگذشت از حرفاش که اسم *حَج قَاسِم سُلَیمانی و اَبو اَلمَهدیَ اَلمُهَندِس* به گوشم خورد. باور نداشتم که ببینم فرمانده نظامی فدرال عراق داره با /اوردن اسم حاج قاسم گریه می کنه، رابطه ملت ایران و عراق رو به برادری حاج قاسم با ابو المهدی المهندس تشبیه می کرد. همین طور که با بغض حرفاشو ادامه می داد از غصه هایی که تو دلش بعد شهادت حاج قاسم بود و از جنگ با داعش برام می گفت.
حرفم که تموم شد چند تا عکس باهاشون گرفتم که برگشتم به موکب از ذوق خبری که مهدی احمدی بهم داده بود نمی دونستم چی کار باید بکنم، مهدی یکی از بیسیم های که آورده بودم رو گم کرده بود! مثل همیشه خونسردیش حرصتو در می آورد. باید با مهدی احمدی کار کرده باشید تا بفهمین چی میگم. حالا هم که با خونسردی تو چشمام نگاه می کرد می گفت یکی از بیسیم ها رو گم کرده. راحت …
ساعت ۱۸:۰۰؛ تو همون موکب جلسه روضه گرفتیم و بعدش به مسیر مون ادامه دادیم، زیاد نرفته بودیم که صدای اذان به گوش می رسید. بعد از نماز مغرب و عشاء سرعتم بیشتر کردم تا وقتی که برای عکاسی از موکب دارای عراقی توقف می کنم از کاروان عقب نمونم. ساعت ۱۰:۰۰ رسیدم عمود ۱۰۸۰ موکب حضرت معصومه (س) و بعد یه استراحت کوتاه کاروان تو عمود ۱۰۸۶دیدم که توقف داشتن و در ادامه مسیر پشت سر کاروان راه افتادم.
چهارشنبه ۲۳ شهریور :
برای خواب عمود ۱۱۵۲ توقف کردیم، جایی که خیلی برام تداعی گر راهیان شده بود. مسجدی با گنبد طلایی که برای رسیدن بهش باید مسیری رو از مشایه فاصله می گرفتیم تا برسیم به تنگ راه ای که دو طرف مسیر نیزار های شبیه نیزار های علقمه داشت. امشب هم مهدی منت سر ما گذاشته بود و روی زمینی با سطح چمنی و سقفی به وسعت آسمان با طرح ستارگان تدارک دیده بود. صبح بعد عکس دسته جمعی راهی شدیم و تا ساعت ۱۱:۰۰ به محل اسکان تو کربلا رسیدیم.
حالا که رسیدیم بیشتر اون حس رو تو خودم لمس می کنم، شوق دیدن گنبد طلایی ارباب، غصه برگشتن، استرس تموم شدن راه، اعتراف می کنم قادر به توصیفش نیستم. بعد نماز و ناهار یه استراحت داشتیم که بریم سمت حرم اما ساعت ۱۷:۳۰ به جای حرم باید بریم جای جدیدی که تیم پشتیبان پیدا کرده. تو راه رفتن به موکب بعدی هم حسابی به فیض رسیدیم، فقط حیف جای نیرو های تیپ ۶۵ ارتش بین ما خالی بود که ببینن چجوری داریم یه کاروان رو بین دو نقطه جا به جا می کنیم که هر چی از این دو ساعت بگم کم گفتم.
امشب صدای اذان رو تو خیابون شنیدم، وقتی هم رسیدیم محل اسکان جدید ساعت ۲۰:۰۰ بود. نماز که خوندم برای شام چند تا خیابون پیاده رفتم و دوباره برگشتم، از خستگی کسی حال رفتن به حرم نداشت برای همین هم قرار شد استراحت کنیم تا برای نماز صبح بریم، منم خوابیدم.
پنجشنبه ۲۴ شهریور :
ساعت ۰۰:۰۰ ؛ این مهدی بود که بالا سرم داشت صدام می کرد تا بیدار بشم بریم حرم، خستگی و بی خوابی از چشمش بی بارید. چند دقیقه بعد تا آماده بشم، جمع بچه هایی که باید فردا با اتوبوس بر می گشتن قم دم موکب جمع شده بودن تا نماز صبح حرم باشیم، اونا زود تر از من حاضر شده بودند. به رفقای دانشجویی توصیه می کنم هر وقت که از وضعیت دانشگاه تون ناراحت شدین یه سفر دانشجویی با مهدی برید، چون همون جایی که به خود تون میگین دیگه بدتر از این که نمیشه، دقیقا همون جا مهدی تدبیر می کنه که بدتر بشه.
هر چی داشتمو گذاشتم و فقط با خودم یه کارت شناسایی و دوربین برداشتم، دل تو دلم برای رسیدن نبود. وقتی که رسیدم بین الحرمین چشمام پر اشک بود، سر از پا نمی شناختم که واسه یه بار دیگه هم شده تونستم بیام. بعد زیارت حرم حضرت عباس و خوندن زیارت با بغض تو گلوم رفتم سمت حرم ارباب، هر کسی که التماس دعا داشت بعد نماز به یاد آوردم.
لحظه های شیرین عکاسی از پشت بام حرم و ضریح رو هرگز فراموش نمی کنم، یه هفته خستگی و پیاده روی رو به جون می خری برای دیدن و عکاسی همین چند ساعت و حقیقت چه سخته لحظه برگشتن! برای نماز خودمو رسوندم به “کف العباس” و چفیه ای که تو مسیر همراهم بود رو پهن کردم و با همون مُهری که داشتم نماز صبح اقامه کردم.
سر ساعت به محل قرار گروه رسیدم اما مثل بقیه قرار ها یه تعداد از دانشجو های کاروان نرسیده بودن، برگشتیم به سمت موکب و بعد جمع کردن کوله و آماده برگشتن شدن حالا ساعت شده ۰۸:۱۵ و با اونایی که باید با اتوبوس برگردن زیر آفتاب منتظر هستیم، چقدر به این معطلی ها تو این سفر عادت کردیم. ساعت ۱۲:۰۰ شده و کماکان منتظر اتوبوس هستیم، اینجا دیگه آخر مسیر، هر چی بود و نبود باید بذاری و برگردی به همون جایی که ازش اومدی، حال نوشتن ندارم.
بعد کلی مکافات واسه برگشتن ساعت ۱۵:۴۵ دقیقه موندیم برای ناهار، خیلی زوده واسه دلتنگ شدن، میدونم اما این حال دست خودم نیست. حالا هم که برگشتیم تو ماشین این مداحی که علی رضوانیان پخش کرده خون به دلم می کنه. هنوز صدا موکب دار عراقی که تو مشایه با لجه شیرین عراقی می گفت: ” شای عراقی ” تو گوشم ضمضمه می کنه و طعم چایی هنوز رو زبونم هست، عجب غروب دلگیری مسیر داره …
ساعت ۲۰:۴۰ به وقت عراق رسیدیم به مرز؛ ساعت ۲۳:۰۰ به وقت ایران از مرز رد شدیم. لحظه های شور و شوق قبل رد شدن زا مرز ایران جلوی چشمام داره زنده میشه، خدایا چقدر زود لحظه های خوش مشایه تموم شد.
جمعه ۲۵ شهریور :
ساعت ۰۶:۳۰ تو ماهیدشت برای نماز صبح موندیم و بعد اون ساعت ۱۴:۰۰ به پایانه فدک رسیدیم، باید خودمو به حرم می رسوندم. تا چشمم به گند خانوم افتاد دیگه اشکم دست خودم نبود.
تو تاکسی که نشستم برگردم خونه بغض ولم نمی کرد. دل رفتن به خونه نداشتم، جو سنگین شهر اجازه نمی داد نفس بکشم، مگه تا حالا ندیدین یکی از سفر برگشته باشه؟ شاید بخاطر پوست سوخته و موی پریشون و لباس های شوره زده و کوله بزرگی که رو دوشم دارم.
وقتی که رسیدم خونه تا اومدم کلید بندازم تو قفل، دیدم محمد همسایه مون که منتظر برگشتنم بود از خونه داره میاد بیرون. چشمش که بهم افتاد جفت مون با هم زدیم زیر گریه، اونجا بود که فهمیدم یعنی چی که میگن اونی که رفته یه غصه داره، اونی که نرفته یه غصه …
سخن پایانی :
این متن تقدیم می کنم به شهید مدافع امنیت سرباز گمنام امام زمان (عج) حسن عشوری
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى وَلِیِّکَ وَ ابْنِ أَوْلِیَائِکَ الَّذِینَ فَرَضْتَ طَاعَتَهُمْ وَ أَوْجَبْتَ حَقَّهُمْ وَ أَذْهَبْتَ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَ طَهَّرْتَهُمْ تَطْهِیراً
نویسنده: محمد درگاهی
https://qomgoya.ir/?p=14702